قسمتی از یادداشت روزانه که ساعت 1:20 نیمه شب و در اوج بی خوابی نوشتم. این یادداشت را حدودا دوسال پیش نوشتم
خواب از نوک پا تا مغز سرم را کرخ کرده.
کرکره چشمهایم به سختی بالا و پایین میشود.
خواب انگار زورش بیشتر از نیروی جاذبه شده و من را دارد به زمین میزند.
خواب از من یک جسم تکه تکه ساخته و هر کدام را به سمتی میکشد.
طوفان بی خوابی بدنم را دارد در هم میشکند .
بی خواب مثل یک خوره افتاده به جانم.
چشمانم منتظر خواب است ولی چرا آن را نمیبیند درحالیکه مثل یک مه غلیظ آن را گرفته .
خواب در چشمان مثل یک سراب شده هرچقدر میدود، نمیرسد.
دیگر چشمانم با خواب انس نمیگیرد.
خواب مثل یک ابر سیاه سراسر آسمان چشمهایم را گرفته.
درحالیکه چشمهایم نمیتواند روی پاهایش بایستد، بی خوابی آن را محکم بغل کرده و نگه داشته.
انگار نمیخواهد این چشمههای بی خوابی در چشمهایم خشک شود.
ترکههای بی خوابی بدجور چشمهایم را هدف گرفته.
بی خوابی چشمهایم را جادو کرده.
چشمهایم در جزیره خشک بی خوابی مانده است.
بی خوابی بهانه خواب را از چشمانم گرفته است.
کفهی بی خوابی بدجور چشمانم را سنگین کرده.
خواب در چشمانم طوفانی به پا کرده.
رقص پای بی خوابی بر چشمانم میکوبد.
بی خوابی مهمان ناخوانده چشمانم شده که قصد رفتن هم ندارد.
بی خوابی چشمانم را به سخره گرفته.
بی خوابی دوست ناباب چشمانم شده.
چشمانم بی خوابی را هجا میکند تا خوب خواب یاد بگیرد و بخوابد ولی امان از خواب.
دودغلیظ بی خوابی چشمانم را میسوزاند.
سایه شوم بی خوابی بر دیواره چشمهایم سنگینی میکند.
ساعت۲:۲۷
خیلی بیشتر از اینها میتوان ساخت ولی دیگر میخواهم بخوابم.